بازدید از پارک علم و فناوری

انجمن علمی مهندسی فناوری اطلاعات  با همکاری دانشگاه بازدیدی علمی از

پارک علم وفناوری ترتیب داده است که تاریخ این بازدید صبح روز یکشنبه

مورخ 89/3/2 می باشد. به دلیل محدود بودن ظرفیت تنها اعضای انجمن

می توانند برای ثبت نام در این بازدید علمی که به صورت رایگان

برگزار می شود اقدام کنند.  برای تکمیل عضویت و  ثبت نام برای بازدید

از پارک علم و فناوری می توانید چهارشنبه 89/2/29 و پنج شنبه 89/2/30

ساعت 10الی 14

به سوله 2 کارگاه کامپیوتر مراجعه نمایید.

15 درس زندگي كه در هيچ مدرسه اي ياد نمي دهند!

همگي ما همزمان با تحصيل در مدارس، درسهايي از زندگي نيز مي آموزيم كه هردوي آنها مهم است .

مشكل اصلي اين است كه زندگي قبل از ما هم جريان داشته و ما را هم مانند ديگران در مسيرش با خود مي برد و اين در حالي است كه ما تازه در ابتداي يادگيري و كسب معلومات لازم براي زندگي هستيم و تنها اميدواريم كه روزي به همه ي جوانب دست پيدا كنيم ، پس بطور منطقي دانش ما هميشه عقب تر از زندگي است.

در اينجا به درسهايي از زندگي اشاره كرده ايم كه براحتي مي توانيد از آنها بهره بگيريد:

1- طبق گفته Richard Carlson " چيزهاي بي ارزش را نچشيد "،
اين بدان معني است كه خيلي از مردم خود را درگير استرس و به انجام رساندن كارهاي بي ارزش مي كنند كه در نهايت در مقابل اهداف اصلي زندگي ، هيچ ارزشي ندارند وقتي آنقدر خود را درگير اين مسائل كوچك مي كنيم ديگر جايي براي نيل به آرزوهايمان باقي نگذاشته ايم و از لحظات خود هيچ لذتي نمي بريم.


2-"زندگي غير قابل پيش بيني است " و ممكن است هر لحظه شما را در شيب وفراز قرار دهد " .
فقط بگوييد "هرگز" و بعد ببينيد چه اتفاقي مي افتد . براي مقابله با گره هايي كه زندگي در مسير شما قرار داده است ، تنها با ذهني باز و خوش بين ، به آنها خوش آمد بگوييد !!

3- خسته كننده ترين واژه در هر زبان " من " است .
بله تصور اين است كه تكرار اين كلمه اعتماد به نفس را بالا مي برد. ولي خوب! بيشتر وقتها همه ي آن چيزيي كه در مورد خود با تكرار " من " توضيح و تعريف مي كنيد، واقعيت ندارد! اينكه يك نفر دائما" از خود و فضايل خود تمجيد و تفسير كند ، بسيار خسته كننده و يكنواخت است . اين حالت "خود محوري " است نه "اعتماد به نفس "

4-انسانيت مهم تر از ماديات است .
اهميت روابط اجتماعي بسيار مهم تر از درجات مادي است كه هر كدام از ما در مسير آرزوها به آنها مي رسيم. بدون محبت و عشق و حمايت خانواده و دوستان در زندگي ، موفقيت هاي مادي ، خيلي لذت بخش نخواهد بود. با ايجاد تعادل در ملاك هاي برتري و ارزش هاي خود ، از ثبات زندگي بيشتري بهره خواهيد برد.

5- به غير از خودتان ، هيچ كس ديگر نمي تواند شما را راضي كند !
رضايت و راحتي ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعي ، زندگيمان را پر بار تر مي كند ، اما خوب ، شايد اين روابط به تنهايي باعث شادكامي و رضايت شما نشود.

6- درجه كمال و شخصيت
كمالات براي هر شخص زيباست . كلام و اعمال نيك ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمينان دوستان را در پي دارد . براي رسيدن به اين درجه ، تلاش كنيد .

7- بياموزيد كه خود ، ديگران و حتي دشمنان خود را ببخشيد.
انسان جايز الخطاست ، همه ما اشتباه ميكنيم ، ولي با كينه توزي و يادآوري صدمات گذشته ، تنها اين خودمان هستيم كه از زندگي لذت نمي بريم نه ديگران !!

8- "خنده" داروي هر "درد" است .
با خوشرويي و تبسم ، دردهاي خود را درمان كنيد.

9- تغذيه خوب ، استراحت ، ورزش و هواي تازه ، را فراموش نكنيد.
سلامتي خود را دست كم نگيريد . با رعايت اين نكات ، از وضعيت جسمي ايده آل خود ، لذت ببريد.

10- اراده اي مصمم ، شما را به هر چيزي كه مي خواهيد ، مي رساند .
هرگز تسليم نشويد و به دنبال رسيدن به آرزوها و اهداف خود تلاش كنيد.

11- تلويزيون ، ذهن ما را بيشتر از هر چيزي نابود مي كند !
از تلويزيون كناره گيري كنيد و با ورزش ، مطالعه و يادگيري ، ذهن خود را فعال كنيد.

12- شكست را بپذيريد .
هر كسي در زندگي ممكن است بارها و بارها شكست بخورد. شكست آموزنده است به ما ياد مي دهد كه چطور متواضع باشيم و راه درست تري را براي جبران آن انتخاب كنيم . توماس اديسون با شكستهاي متمادي توانست به هدف خود برسد ، او مي گفت :" من شكست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان كردم كه برايم مفيد نبود ! و به نتيجه نرسيد !"

13- از اشتباهات ديگران درس عبرت بگيريد .
يكي از بودائيات پير چنين مي گويد :" يك مرد دانا كسي است كه از اشتباهات خود درسي نيك بياموزد و اما داناتر كسي است كه از اشتباهات ديگران درس عبرت بگيرد".

14- از محبت به ديگران دريغ نكنيد .
زندگي كوتاه است و پايان آن نامعلوم . پس سعي كنيد محبت كنيد تا محبت ببينيد .

15- آنچنان زندگي كنيد كه گويي روز آخر عمرتان است !!!
همواره سعي كنيد بهترين و مهربان ترين همسر ، رفيق و حتي مهربانترين و بهترين رئيس باشيد ، تا زمان وداع با اين دنيا به دنيايي زيباتر دست يابيم.


منبع : http://www.mkia.blogfa.com

دانشگاه پيام نور! زگهواره تا گور دانش بجوي!!!"بابک سليمي چه شد؟

با سلام خدمت دوستان عزیز

این مطلب رو دوست خوبم آقای سید محمد کیا (حسینیان) نوشتن و واقعا حرف دل خیلی ها رو با بیانی زیبا عنوان کردند.



امروز مي خواهم چرندي بنويسم از نوع چرنديات سمکي نمکين!از دانشکده علوم کامپيوتر دانشگاه پيام نور مشهد که در ايران گروه نمونه اي دارد!نه! اول از خود دانشگاه معزز پيام نور مشهد مي چرندم!

امروز من هم همچون دوستان بسیار دیگرم رفته بودم دانشگاه (پیام نور یا همان گور ) جهت گرفتن پاسخ سوالات و درخواستهايم   ...واقعیتش این است که بنده نه سیاسی هستم نه اصلا بلد هستم و نه فعال مدنی و نه دانشجویی  ...   با هفتاد وسه ملت يکي هستم !بنده اي  معمولی  با دردهایی که فقط و فقط اگر شهروندی مرزنشین باشی میتوانی آن را درک کنی...و وقتی که درمانده ای مجبوری به قبول هر مهملی... برخي اوقات احساس ندامت میکنم ...از چه چیز نمیدانم...؟شاید از زنده بودنم....از این که دردهای ایرانی هیچ وقت تمام نمیشود...از این که من به دنبال مهندس شدن هستم ...میخواهم مهندس کامپیوتر دکتراي مديکال انفورماتيک  و پشت بند آن شرکت کوچکی راه بیاندازم شاید که این زندگی و اين دنياي دني و دون  را بتوانم تحمل کنم اما نمیدانید که چه چیزی در دانشگاه پیام نور در انتظارمان است... نبود فضای آموزشی...حجم بسیار سنگین کتابهای تخصصی که بعضا از 600 صفحه تجاوز میکند...نبود اساتید ...وجود سیستمی که حق دانشجو را به طرفه العینی ضایع میکرد و بسیار راحت تر مشروط...بی حیایی مسئولین نصفه و نیمه دانشگاه به اعتراضات دانشجویی و از همه اینها بدتر وجود یک جواب در برابر آن همه اعتراض و سوال دانشجو: ما هیچ کاره ایم ...همه چیز این دانشگاه در دست تهران است. شاید همان موقع باید بوی استبداد را حس میکردیم ...استبدادی که اجازه به دادن حق و حقوقی ولو اندک به دانشگاه های تابعه پیام نور در شهرهای دیگر نمیداد...خواننده ای که این سطور را میخواند اگر دانشجو باشد یا دانشجو بوده باشد میتواند درک کند ...میتوانی درک کنی که فقط بالغ بر 120 نفر از هم دوره ای های من از دانشگاه انصراف داده اند...؟فقط و فقط برای این که بوی استبداد را حس نکردیم...شاید به این خاطر که یاد نگرفته ایم در فضایی سرباز فکر کنیم ...امروز دفتر رياست بودم به معاون اجرايي گفتم آقاي زارع که الحق مرد متيني است: "بابک سليمي چه شد؟ نمره زبان و نطريه من کجاست؟ بابک سليمي پس از 3 ماه تدريس در ميان ترم اخراج شد بخاطر مطالب وبلاگش خيلي پي گيري کردم !امروز که ديدم که بالاتر از سياهي رنگي نيست تا آخر ادامه مي دهم تا ديگر دانشگاه چنين اشتباهي را تکرار نکند ! ... ديگر به خود اجازه ندهد پس از چند ماه از تدريس استادي او را به بهانه هاي سياسي اخراج کند و سيل دانشحويان را مشروط و مردود کنند! درس را خود خوان شهريه راکه فداي سر ساقي هپلي هپو ! ودانشجويان را با منت ارفاق کرديم بيندازند تا روز از نو روزي از نو!

مهندس بابك سليمي
كارشناسي ارشد علوم كامپيوتر
فارغ التحصيل دانشگاه صنعتي شريف

مدرس دانشگاه پيام نور مشهد

نه فقط برای 3 سال عمر از دست رفته ام که برای عمرهای از دست رفته مان.......انگار در هر سنگری که باشی محکومی به باختن ...چه مبارزه چه تحصیل.... ولي نه! زمانه با تو نسازد  تو با زمانه ستيز! لینک دانشگاه پیام گور مرکزی را برایتان میگذارم تا ببینید که چگونه چند صفحه وب سرنوشت بیش از 800 هزار دانشجوی پیام گور را رقم میزند...تا ببینید که چگونه بزرگترین دانشگاه خاورمیانه (به قول خودشان !) مشق استبدادمیکند www.pnu.ac.ir !

اما سپاس ! خدايا شکر تو گويم که به توحيد سزايي! ملکا ذکر تو گويم که خيلي نازي خيلي خوبي! اگر تو نبودي! من نبود ! ليت يا رب محمد من لم يخلق محمدا! گر آمدنم به خود بدي کي بدي! دهقان ازل کاش که اين تخم نمي کاشت! خرم آنروز کزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و زپي جانان بروم!

و بعد از آن از مهرباني اساتيد خوب پيام نور ممنونم! دکتر ملک خسروي سپاس! دکتر رضايي! استاد انوري!مهندس سليمي يادت سبز!  خانم مهندس سبزواري!دکتر مقدس زاده! استاد داور پناه! مهندس ذقاقي !مهندس طهماسبي !استاد وکيل !خانم طهراني پور و  خانم مهندس شيخ نژاد و مهندس پور محقق جنتلمن !و همه اساتيد آينده و گذشته و حال من که مرا تحمل کرديد  و خواهيد نمود! سپاس !


رونوشت ها:

1-وزارت علوم و تحقيقات فناوري 2- رياست محترم  دانشگاه پيام نور کشور 3- رياست  محترم دانشگاه پيام نور خراسان 4- همه بشريت!...


حافظ رو دیدم ؟!!!

 

 

 

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس‏
دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس
....
گفتم : سلام خواجه ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روانى ؟ گفتا : خودم ندانم
...
گفتم : بگیر فالى ، گفتا : نمانده حالى
گفتم : چگونه‏اى ؟ گفت : در بند بى‏خیالى
...
گفتم که : تازه تازه شعر و غزل چه دارى؟
گفتا که : مى‏سرایم شعر سپید بارى‏
...

گفتم : کجاست لیلى ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایى
....
گفتم : بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
...
گفتم : بگو زمویش ، گفتا : که مِش نموده
گفتم : بگو ز یارش ، گفتا : ولش نموده
...
گفتم : چرا چگونه ؟ عاقل شدست مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
...
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟ گفتا : خریده قسطى تلویزّیون به جایش
...

گفتم : بگو ز ساقى ، حالا شده چه کاره‏ ؟
گفتا : شده پرستار یا منشى اداره

گفتم : بگو ز زاهد ، آن رهنماى منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
...
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم‏ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
...
گفتم : بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا : پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى

گفتم که : قاصدت کو ؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که : جاى خود را داده به فکس برقى
...
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جاى هدهد دیش است و ماهواره
...

گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده، آوُرد یا نیاوُرد ؟
...
گفتم : بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که : ادکلن شد در شیشه‏هاى رنگى
...

گفتم : سراغ دارى میخانه‏اى حسابى ؟
گفت : آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
...
گفتم : بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمى‏هراسى از چوب پاسبانان

گفتم : بلند بوده موى تو آن زمانها
گفتا : به حبس بودم ، از ته زدند آنها
...
گفتم به لحن لاتی : حافظ ما رو گرفتى ؟
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتى

 

 

تالار گفتمان

 

همون طور که می دونید تقریبا ۱ هفته است که تالار گفتمان باز نمی شد. اول شکمون رفت به سرعت

های پایین که خودمون ازشون استفاده می کنیم بعد دیدم نه دوستان مایه دارمون که  ADSL استفاده

می کنن هم نمی تونن وارد بشن. از اونجا بود که موضوع جدی شد و داشتیم غصه اون همه مطالب

خوب و جالبی که دوستان گذاشته بودنو می خوردیم که بازم مثل همیشه سرور میهن بلاگ مارو قافلگیر

 کرد. ۱ روز از خواب بلند شدیم و دیدیم که تالار درست شده.  به خاطر تغییر سرور میهن بلاگ و

مشکلاتش  چند روز از قافله ی تالاری ها عقب موندیم. ولی خوب حالا بیشتر قدر تالارو میدونیم.

نتیجه اخلاقی داستان : هیچ وقت بدون دلیل و آگاهی به  Dial-up  شک نکنید

 تالار گفتمان

پیغام گیر تلفن شاعران نامی ایران

              پیغام‌گیر حافظ:
               
رفته‌ام بیرون من از كاشانه‌ی خود غم مخور
               
تا مگر بینم رخ جانانه‌ی خود غم مخور
               
بشنوی پاسخ ز حافظ گر كه بگذاری پیام
               
زان زمان كو باز گردم خانه‌ی خود غم مخور
               
               
پیغام‌گیر سعدی:
               
از آوای دل انگیز تو مستم
               
نباشم خانه و شرمنده هستم
               
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
               
فلك گر فرصتی دادی به دستم ....
               
               
پیغام‌گیر فردوسی:
               
نمی‌باشم امروز اندر سرای
               
كه رسم ادب را بیارم به جای
               
به پیغامت ای دوست گویم جواب
               
چو فردا برآید بلند آفتاب
               
               
پیغام‌گیر خیام:
               
این چرخ فلك، عمر مرا داد به باد
               
ممنون تو‌ام كه كرده‌ای از من یاد
               
رفتم سر كوچه، منزل كوزه فروش
               
آیم چو به خانه، پاسخت خواهم داد
               
               
پیغام‌گیر منوچهری:
               
از شرم، به رنگ باد باشد رویم
               
در خانه نباشم كه سلامی گویم
               
بگذاری اگر پیام، پاسخ دهمت
               
زان پیش كه همچو برف گردد رویم
               
               
پیغام‌گیر مولانا:
               
بهر سماع از خانه‌ام، رفتم برون، رقصان شوم
               
شوری برانگیزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
               
برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
               
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!
               
               
پیغام‌گیر باباطاهر:
               
تلیفون كرده ای جانم فدایت
               
الهی مو به قربون صدایت
               
چو از صحرا بیایم، نازنینم
               
فرستم پاسخی از دل برایت
               
               
پیغام‌گیر منزل ما :
               
شرمنده از آنم كه نباشم به سرایم
               
تا با تو سلامی و علیكی بنمایم
               
گر لطف كنی نمره و پیغام گذاری
               
پاسخ دهم ای دوست به محضی كه بیایم
               
               
پیغام‌گیر نو:
               
افسوس می خورم،
               
چون زنگ میزنی،
               
من خانه نیستم كه دهم پاسخ تو را،
               
بعد از صدای بوق،
               
برگو پیام خود،
               
من زود می‌رسم،
               
چشم انتظار باش

عید قربان مبارک

عید قُربان (در عربی: عيد الأضحی) یکی از روزهای فرخنده در تقویم اسلامی است.

روز دهم ماه قمری ذی الحجه، مصادف با عید قربان از گرامیترین عیدهای مسلمانان است که به یاد

ابراهیم و فرزندش اسماعیل، توسط بسیاری از مسلمانان جشن گرفته می‌شود.

عید قربان که از جمله تعطیلات رسمی مسلمانان است، از یک تا چهار روز جشن گرفته می‌شود و در

طی آن مردم با پوشیدن بهترین پوشاک خود، پس از انجام عبادات، به دید و بازدید و جشن و سرور

می‌پردازند.

این عید بزرگ و خجسته را به همه مسلمانان و مخصوصا دانشجویان عزیز تبریک می گوییم.

در وصف خداوند بزرگ

ملاصدرا می گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،

و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،

و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...

پــدر می‌شود یتیمان را و مادر

برادر می‌شود محتاجان برادری را

همسر می‌شود بی همسر ماندگان را

طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را

راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را

شمشیر می‌شود رزمندگان را

عصا می‌شود پیران را

عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،

و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و

بر بند تاب، با کودکانتان تاب می‌خورد، و در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...

مگر از زندگی چه می‌خواهید،

که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟

که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟

که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟

قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید ...

میلاد با سعادت امام رضا (ع) مبارک

  ولادت با سعادت امام رضا (ع)  را به همه مسلمانان و مخصوصا دانشجویان عزیز تبریک میگم.

امیدوارم این روز فرخنده و تاریخ  ۸/۸/۸۸ هجری شمسی آغاز تحولی مثبت در زندگی همه ما باشه.   

 

                   

میلاد نور ، مهدی موعود (عج) مبارک باد!

با سلام

ميلاد منجي عالم رو به همه  تبريك ميگم.

يك قطعه از  اشعار خودم كه در وصف آن امام والا سروده ام را براي شما دوستان در زير قرار داده ام. اميدوارم خوشتون بياد

            شبی در فکر شعری تازه بودم                                  پی موضوع و حسی تازه بودم

            که از بهر فراق یار گویم                                            هزاران  شکوه  از دلدار گویم

            همان دلبر که همنام رسول است                             همان مهدی که همگام رسول است

            همان کس را که با شور آفریدند                                و در ابجد برش نور آفریدند

            در آغوش ملیکه پرورش یافت                                   جهانی بهر شادی گسترش یافت

            ولی در کودکی از دیده ها رفت                                در آن دم غم بیامد خنده ها رفت

            همه در انتظار و غم نشستیم                                 چو فانوسی به دنبال تو گشتیم

            بیا قبل از هوای نفس بیمار                                    کمک کن تا نگردیم پیش حق خوار

           تویی آن یار خوش سیمای عالم                               همان غمخوار و آن همپای آدم

            بیا با یاورانی از ملائک                                           همان همراهیانی از ملائک

           که با نوح عهد همکاری ببستند                                و در آتش بر یاری نشستند

           بیا با مجزات نوح و عیسی                                       به همراه کتاب و نور موسی

           بیا چون انتظار ما به سر شد                                   جهان در بحر غم ها غوطه ور شد

 

نام گذاری سی روز هر ماه:

 روز اول : اورمزد روز = روز خداوند جان و خرد

روز دوم : بهمن روز = روز منش نیک

روز سوم : اردیبهشت روز = روز دادگری

روز چهارم : شهریور روز = روز توان برگزیده و سازنده

روز پنجم : سپندارمذ = روز مهر و آرایش افزاینده

روز ششم : خرداد روز = روز رسایی و خود شناسی

روز هفتم : امرداد روز = روز بی مرگی و جاودانگی

روز هشتم : دی به آذر ، دیبازر روز = روز آفریدگار

روز نهم : آذر روز = روز آتش و فروغ

روز دهم : آبان روز = روز آب ها

روز یازدهم : خور روز = روز خورشید

روز دوازدهم : ماه روز = روز ماه

روز سیزدهم : تیر روز = روز ستارگان

روز چهاردهم : گوش روز = روز گیتی

روز پانزدهم : دی به مهر ، دیبامهر روز = روز آفریدگار

روز شانزدهم : مهر روز = روز پیمان و دوستی

روز هفدهم : سروش روز= روز کارکرد به ندای وجدان

روز هجدهم : روشن روز = روز دادگری

روز نوزدهم : فروردین روز = روز پیشرفت

روز بیستم : ورهرام روز ، بهرام روز = روز پیروزی

روز بیست و یکم : رام روز = روز صلح و آشتی

روز بیست و دوم : باد روز = روز هوا

روز بیست و سوم : دی به دین روز = روز آفریدگار

روز بیست و چهارم : دین روز = روز وجدان ، روز دین

روز بیست و پنجم : ارد روز = روز برکت و داده ی اهورایی

روز بیست و ششم : اشداد روز = روز داد ، کار و راستی

روز بیست و هفتم : آسمان روز = روز آسمان

روز بیست و هشتم : زامیاد روز = روز زمین

روز بیست و نهم : مانتره سپند روز ، اسپندار ما روز = روز اندیشه زا ، روز نماز ، روز گفتار نیک

روز سی ام : انوار روز = نور درخشنده و روشنایی بی پایان

داستان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را
در خانه خدا (مسجد) بخواند.
> لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
> در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش
کثیف شد. او بلند شد،
> خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
> مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی
خانه خدا شد. در راه به مسجد و
> در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره
بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه
> برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
> را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
> در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست
داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
> مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد
دو بار به زمین افتادید.))،
> از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را
روشن کنم.
> مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر
دو راهشان را به طرف مسجد
> ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند،
مرد اول از مرد چراغ بدست
> در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با
او نماز بخواند.
> مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می
کند.
> مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می
کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
> مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد
وارد مسجد شود و نماز بخواند.
> مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول
با شنیدن این جواب جا خورد.
> شیطان در ادامه توضیح می دهد:
> ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من
بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
> وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز
کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
> خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار
دوم باعث زمین خوردن شما شدم
> و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه
نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد
> برگشتید.
> به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده
ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک
> بار دیگر
> باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا
گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
> بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه
خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
>
> نتیجه اخلاقی داستان:
>
> کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به
تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
> چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی
های در حین تلاش به انجام کار خیر
> دریافت کنید. پارسائی شما می تواند
خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
> این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را
ببینید.

-------( پرواز )---------

می خواستم پرواز  كنم مثل كبوتر

 می خواستم تو ارتفاع پرواز  كنم  مثل عقاب

 می خواستم با سرعت پرواز كنم مثل شاهين

 می خواستم تو شب پرواز كنم مثل جغد و خفاش

 ولی نتونستم

 يعنی پرهام رو شكستند   كه  نتونم

 اونا نمی خواستند من به ارتفاع برسم

 ولی ...

 من راه افتادم

 دويدم مثل پلنگ

 دويدم به سمت بلندی

 با سرعت دويدم مثل ببر

 ولی اونا پاهام رو شكستند

 ديگه نتونستم بدوم

 خواستم لی لی برم

 باز هم نتونستم

 چون اونا دو تا پام رو شكسته بودند

 ولی دست بر نداشتم

 مال اينجا نبودم

 جای من ارتفاع بود

 بايد راه می افتادم

 هنوز دست داشتم

 با ويلچر راه افتادم

 ولی چرخ هام رو دزديدند

 دستم رو قطع كردند

 من برای موندن نبودم

 بايد می رفتم

 پس نوبت به ذهنم رسيد که آخرين راهم بود

 اونا نتونستند ذهنم را ببرن

 يا اون رو بدزدند

 يا بشكننش

 با ذهنم راه افتادم

 حركت كردم

 سير كردم به سمت ارتفاع

 شب بود و چشم های ضعيف من

 هيچ چيز جلودارم نبود

 رفتم تا به حقيقت برسم ...

 

طنز

نيمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : عليک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا : نمانده حالي
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بي خيالي
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که مي سرايم شعر سپيد باری
گفتم : رقيب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، ديروز يا پريروز
گفتم : بگو ، ز مويش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : کجاست جمشيد ؟ جام جهان نمايش ؟
گفتا : خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو ، ز ساقي حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ، ز محمل يا از کجاوه يادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز يا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقي
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقي
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگي
گفتا : که ادکلن شد در شيشه های رنگي
گفتم : سراغ داری ميخانه ای حسابي ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابي
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتي ؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي
.

نوشته ای از دکتر علی شریعتی

زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو

درآن غرق . اين تابلو را به ديوا ر اتاق مى زنى ، آن قاليچه را جلو

پلكان مى اندازى، راهرو را جارو مى كنى، مبلها به هم ريخته است

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نكرده اى در آشپزخانه

واويلاست وهنوز هم كارهات مانده است . يكي از مهمان ها كه الان

مى آيد نكته بين و بهانه گير و حسود و چهار چشمى همه چيز را مى

پايد . از اين اتاق به آن اتاق سر مى كشى، از حياط به توى هال مى

پرى، از پله ها به طبقه بالا ميروى، بر ميگردى پرده و قالى و سماور

گل و ميوه و چاى و شربت و شيرينى و حسن وحسين و مهين و

شهين ....... غرقه درهمين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و

خيالات و مى روى و مى آ يى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر

پيچ پلكان جلوت يك آينه است از آن رد مشو...! لحظه اى همه چيز را

رها كن ، خودت را خلاص كن، بايست و با خودت روبرو شو نگاهش

كن خوب نگاهش كن ا و را مى شناسى ؟ دقيقا ور اندازش كن كوشش

كن درست بشنا سي اش، درست بجايش آورى فكر كن ببين اين همان

است كه مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوريتر

و مهمتر از اينكه همه اين مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره

و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و

دوشت بريزى و به او بپردازى، او را درست كنى، فرصت كم است

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند، آنهم

كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد

سخن کوتاه از دکتر شریعتی

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند

و در آشکارا از آنانی که دوستمامان دارند غافلیم

شاید این باشد دلیل تنهایی ما !!!!! ؟؟؟؟؟

دکتر علی شریعتی

When you think that all is hidden
and no one can see within
Remember, Friend,
God Can.
وقتي فكر مي كني همه چيز پنهان است
و هيچكس نمي تواند درون را ببيند
به ياد داشته باش دوست عزيز من
خدا مي تواند
And when you have reached the bottom
And you think that no one can hear
Remember my dear Friend
God Can.
وقتي به انتها مي رسي و گمان مي‌كني 
کسي نيست تا صدايت را بشنود
به ياد داشته باش دوست عزيز من
خدا مي تواند
 
And when you think that no one can love
The real person deep inside of you
Remember my dear Friend,
God Does.
وقتي گمان ميبري كسي نمي تواند
به خود واقعي درون تو عشق بورزد
دوست عزيز من به ياد داشته باش
خدا مي تواند.
 
بر گرفته از سايت ترانه ها...

در محرم قلب سوزان می خرند

در محرم چشم گریان می خرند

در محرم هر که شد محرم به دوست

عطر بوی کربلا در قلب اوست

دوست داشتن خلق:

“استیفن لوید” می گوید:

“اگر مرگ شما نزدیک بود و فقط فرصت یک تلفن کردن را داشتید، به چه کسی تلفن می کردید؟ و چه چیزی می گفتید؟”

“کریستوفر مورلی” در جواب “استیفن لوید” می گوید:

“اگر دریابیم که فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم، تمام باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواهند به دیگران بگویند:

آنها را دوست دارند!”

و “هریت بیچر استو” با نگاهی خیس و دلی پر درد به خاطر این نگفتن ها! می سراید:

“تلخ ترین اشک هایی که بر سر مزار رفتگان ریخته می شود
به خاطر کلمات ناگفته و کارهای ناکرده است!”

از “خواجه عبدالله انصاری” پرسیدند: خلوت حق کجاست؟

خواجه گفت: جایی که “من و تو” نباشیم!

توجه کنید! جایی که “من و تو” نباشیم! یعنی، “ما” باشیم!

اما، چگونه می توان ما شد و در خلوت حق حضور یافت؟

با دوست داشتن خلق! اما تا زمانی که به خود عشق نورزیم، چگونه می توانیم به خدا و خلق خدا عشق بورزیم؟

از آنجا که فرمول (خود= خلق= خدا) همیشه برقرار است، پس، ابتدا باید خود را دوست داشت.

ما معمولا به دلیل سر زدن اشتباهاتی، در طول زندگی از خود گله مند می باشیم و در نهایت، احساس گناه کرده و در نتیجه خود را به خاطر همین احساس دوست نداریم.

روانشناسان معتقدند: “برای دوست داشتن خود باید ابتدا خویش را ببخشیم و احساس گناه را از خود دور کنیم و باور کنیم که ما به دنیا آمده ایم تا اشتباه کنیم و به خود اجازه بدهیم تا گاهی، کمی ساده دل و ناشی باشیم!”

“امانوئل” می گوید: “ویرانگرترین، بی ثمرترین و راکدترین نیروها احساس گناه است!”

“احساس گناه یعنی، حذف کردن اراده خداوند در زمین!”

باید بدانیم که ما به دنیا آمدیم تا اشتباه کنیم، زیرا ما تعالی پیدا نخواهیم کرد، مگر آنکه اشتباه کنیم!

بعد از بخشیدن اشتباهات خود قهرا اشتباهات دیگران را هم خواهیم بخشید.

آیا تا به حال خود را بخشیده اید؟

 

                                                

 

راه می رفتم من                                  

                     بر روی برف سياه

                                           و نشستم به زمين

                                                                    من در آن کوچه ی تنگ

و صدايی آمد

                که نفهميدم چيست

                                          و نديدم آن را

                                                          بگذشت از پيشم

                                                                                و ببرد از هوشم

                                                  وصدايش کردم

                                                                    وصدايم می کرد

رستم و دیسکت

زمان نبرد  آمد آن  لحظه پيش                          به رستم بگفت آن يل از حال خويش

که من قهرمان نبرد آزما                                       به دستم بدارم ديسکتی از شما

بيا و بگير ديسکتُ ای بزرگ                               چو بينی اين رو شوی هم چو گرگ

چو رستم شنيدحرف هايش بگفت                      بده ديسکت  را به من  ای تو جفت

بگفتا نمی دم من اين را به تو                                        اگر می توانی بگير آن ز مو

برفت سوی او رستم هم چو غول                            بلندش بکرد و بنهاد بر روی کول

چو او را ببردش به سمت فلک                                      به او گقت ديگر نزن تو کلک

بده ديسکت را تو ديگر به من                              فراری شو زان پس تو از دست من

گرفت ديسکت را رستم از او                             به سمت منزلش رفت چون شير او

بگفت تهمينه جان نوتبوکم کجاست                      بيارش که با آن کار دارم به راست

بياورد تهمينه نوتبوک او                                      بدو گفت کارت چی است بهم بگو

بگفت رستم آن دم به تهمينه جان                         که من ديسکتی دارم از دشمنان

بگفت تهمينه رستم نبين                                    که ديسکت نباشد برايت خوشين

بگفتا که بايد ببينم من اين                                       که بگشايم از راز و سر خفين

گذارد رستم آن را در آن                                       بيامد در نوتبوکش ويروسی جوان

برفت رستم سوی رايانه اش                                       ايميلی فرستاد بر خانه اش

بگفتا که ای دشمن من بگو                                             چرا دادی آن را پرتر از او

اگر روزی تو را گير آورم                                                  حتماً سرت را به زير آورم

فرستاد رستم پيغام ويروسی به او                       بگفتا که اين را بخوان و به من بگو

چو رستم بخواند آن پيغام را                                  ويروس پر شد در آن دم در آن جا

چنان ضد حالی بخوردند و بس                                  که ديگر نينجامند اين کار پس